پنج شنبه 1 آذر 1403

مردی با دنیایی از حسرت و غم می‌آید!

اخبار غم‌بار نینوا را شنیده است اما از جزئیات آن آگاه نیست. قرار وآرامش از او رخت بست و بی‌تاب است. باورش نکرده است. کودکی‌اش را به یاد می‌آورد که سال‌ها در آغوش پیامبر جای داشت و همواره غرق در بوسه‌ها و سرشار از نوازش حضرت بود.


 مردی با دنیایی از حسرت و غم می‌آید!

 اخبار غم‌بار نینوا را شنیده است اما از جزئیات آن آگاه نیست. 

قرار وآرامش از او رخت بست و بی‌تاب است. 

باورش نکرده است. کودکی‌اش را به یاد می‌آورد که سال‌ها در آغوش پیامبر جای داشت و همواره غرق در بوسه‌ها و سرشار از نوازش حضرت بود. بر خاطرش نوجوانی و جوانی‌اش را مرور می‌کند که در کنار پدرش مورد اکرام همگان بود. او را سرور جوانان بهشت می‌خواندش!

چگونه ممکن است بر او تیغ کشند و به قتل برسانند؟!

سخنان پیامبر خدا را به یاد می‌آورد که از فرجام حیات حسین و عروج خونینش خبر داده بود، بارها آن را در ذهنش مرور می‌کند. اما با این حال باورش برایش سخت است!

 نه! نمی‌شود، او را می‌شناختند.

 باز به سخنان پیامبر برمی‌گردد و با خود می‌گوید: رسول‌الله خبر از

 این واقعه داده بود و بارها بر آن گریست!

دارد باورش می‌کند لذا اندوهش فزون یافته و سینه‌اش سنگین از این خبر!

رغم مشکل بینایی، عزمش را جزم کرده تا خود را به نینوا برساند!

برخی درصدد برآمده تا منصرفش سازند از دوری و خطر و ناامنی و سخت‌گیری حکومت گفتند.

 اما هر چه می‌گذرد بی‌تاب‌تر می‌شود وطاقتش طاق شده‌است. سرانجام مرکبی تهیه نموده و روانه عراق می‌شود.  

 از میان بیابان‌ها، منزل‌ها، قصبات و نخلستان‌ها می‌گذرد و خود را به کوفه می‌رساند تا از زوایای واقعه دهشتناک نینوا بیشتر بداند و هم راهنمایی برای رفتن به دشت کربلا بیاید.

  سراغ خانه پسر سعد بن جناده کوفی را که از مریدان امام علی علیه‌السلام و دوستان وی است، می گیرد.

   با پرس و جو خود را به خانه عطیه۱ پسر سعد می‌رساند و وقتی صدای جوان یادگار سعد را می‌شنود خاطره روز ولادتش را به یاد می آورد که در مسجد کوفه سعد قنداقه نوزادش را به امام علی علیه‌السلام می‌دهد و تقاضا دارد بر او نامی نهد. بزرگان و جوانان بنی‌‌عوف همه به تماشا ایستادند تا ببینند این نوزاد طائفه‌شان به چه نامی مفتخر می‌شود.

 حضرت نامش را عطیه نهاد و فرمود: "هذا عَطیّةُ الله". این موهبت و هدیه خداوند است.۲

 او را به همین نام صدایش زد. با خرسندی از او استقبال می‌کند. از کسی که پدر از او در نبردهای صفین و نهروان خاطرها داشت.

وقتی شنید به چه منظور به کوفه آمده که این ایام جز به عهد شکنی و بی حرمتی به خاندان پیامبر خبر و سخن نیکی نشنیده‌، سخت نگران شد و در غمی سرد فرو رفت. جوانی که از ارادتمندان امیر مومنان است. شرمسار است مثل بسیاری از بزرگان و مردان کوفه که ماندند و جز ملامت زنان و کودکان سهمی از آن واقعه ندارند و برخی هم رفته بودند اما هنوز گرد نبرد خونین آن روز را از تن دور نساخته با دنیایی از حقارت و ملامت مواجه‌ شدند و همه نادمند چه جنگ‌جویان روز واقعه و چه بازماندگان مصلحت اندیش!

حتی گرفتاران در بند پسر زیاد که نتواتستند خود را به کربلا برسانند.

عده‌ای قلیل هنوز سرمست پیروزی در انتظار پاداش و سهیم شدن در قدرت و کسب ثروت و در مقابل چشمان و زبان‌های ملامت‌گر و تحقیر کننده مردم؛ هم‌چنان گستاخ و وقیح در جمع‌های محدود، دور از چشم مردم به فتوحات و سهم خود در خدمت به پسر زیاد و زاده منحوس‌معاویه حکایت می‌کنند و از آرزوهای‌شان سخن می‌گویند.

وقتی از جزئیات آن واقعه دردناک و حماسه قهرمانان روز دهم و حکایات مردم نگون‌بخت کوفه آگاهی یافت حسرت و تاسف و غم همه وجودش را در هم می‌پیچد، فغان و گریه‌اش بیشتر می‌گردد و آه و فغان امانش را می‌رباید.

 شتاب دارد تا خود را به مدفن عزیزان پیامبر خدا برساند. 

همراه عطیه جوان کوفی با جدیتی آمیخته با شتاب به سوی وادی نینوا می‌آید!

نزدیک می‌شود، مردی اندوهگین که اندوه؛ تاجی از شاخه‌های گل بر سرش گذاشته که برگ‌های آن ریخته تنها خارهای تیز و سخت آن مانده است و با رخ نمودن خاطرات‌ آن به حرکت در آمدن عاطفه‌ها، و لرزش افتادن تارهای محبت‌ها، خم و راست شدن سایه‌ها، نوک‌های تیز خود را در وجودش فرو می‌بردند.

 این صحرا سرچشمه یادها و خاطرات است، به ویژه برای انسان اندوهگینی که پژواک‌های غم در گوش‌هایش می‌نشیند و سنگینی آن را چون فریادی بلند در خلا احساس می‌کند. درستی و زنده بودن احساس و گمان در جان شخص نیازمند و دردمند، بیش از دیگران است و فجایع را از دور حس می‌کند، و لرزش‌های مصیبت را از فراسوی واقعیت‌ها و از جهان نادیده در‌می‌‌یابد.

راه خود را از میان سنگ‌ها و خارها به پیش می‌گیرد و با اطمینان گام بر می‌دارد.

هم‌چنان که شتر او را به پیش می‌بَرد، اندوهی او را به سختی تکان می‌دهد و در لابلای صحرا سایه رازگونه در برابر چشمانش خم و راست می‌شوند که چرا این‌جا؟

چگونه کوفیان از همراهی او سر باز زدند؟  

چرا آنان که او را به کَرّات و با ارسال نامه و اعزام پیک فراخوانده بودند در خانه‌هایشان ماندند؟!

نه! 

ای‌کاش در خانه می‌ماندند! 

 اما شنیده است 

 شمشیرها تیز نموده و با نیزهایی که همان روزها تهیه و خریده بودند در مقابلش ایستادند!

نه! 

ای‌کاش فقط مقابلش می‌ایستادند و تماشایش می‌کردند!

همان‌ها که نامه‌ها دادند و ورودش را روز شماری می‌کردند با شمشیرها و نیزها به جنگ با او برخاستند!

ای کاش فقط می‌جنگیدند ولی جوانمردانه!

 شنیده است جلوی چشمانشان و جلوی چشمان زنان و کودکان، او و مردان همراهش را سربریدند!

و سرها را بر نیزه‌ها از مقابل زنان و کودکانش حرکت دادند!

اسب‌ها بر بدن‌ها تاختند!

در سایه همین یادآوری روایت‌ها از آن واقعه اندوه‌ناک، اندوه خاطراتش تشدید می‌شود.

 به فرات نزدیک می‌شود. عطیه که جوان اهل ادب و دانش است ولی اندوه یاد واقعه چهل روز قبل در این وادی چون اشعه‌های تیز خورشید بر چشمان آدمی که از تاریکی بیرون آمده بر پیشانی‌اش چین انداخته و چشمانش را جمع کرده و با کف‌ دستش سایه‌بانی بر دیده‌هایش گشوده تا صحنه واقعه و آثارش را ببیند!

از شرمساری غرق شده و ترس بر او مستولی است، با خود می‌گوید: خوشا به حالت جابر!

گاهی ندیدن‌ها خود نعمتی است بس عظیم! 

 سوار می‌خواهد که از مرکب پایین شود!

فرات را نشان می‌دهد و قصد دارد وارد آن شود اما چهره‌اش را غم پوشانده است و دایم صورتش را به اطراف می‌چرخاند رغم آن‌که دیده‌هایش بی‌سو‌ و بی فروغ است اما شامه‌اش را تیز کرده تا رایحه‌ای از پاره تن رسول خدا را استشمام نماید.

او سال‌ها در مدینه از دور رایحه روح نوازش را از پس‌کوچه‌ها و از ورای خانه نیز چنین می‌بویید و خود را نزدیک‌شان می‌ساخت تا از صدای خنده‌اش و از کلمات و نفس‌های‌شان جانی تازه کند و بهشت را 

در خیالش به تصویر کشد. لباسش را کنار می‌نهد و با هر گامی به سمت آب، دنیایی از اندوه هم چون شاخه‌های نخل‌ها بر وجودش شلال می‌شود. خاطرات تشنگی فرزندان علی و جگر‌گوشه‌های پیامبر را که در کوفه روایتش را شنیده‌ است از خاطرش محو نمی‌شود.

 رشادت قهرمان علی را که برای بردن یک مشک آب از این انبوه مواج آب روان چگونه قطعه قطعه اش کردند و آب را از کودکان خاندان پیامبر خدا دریغ داشتند، رهایش نمی‌‌کند! 

می‌اندیشد که با کدامین جرم و گناه چنین حکم رانده و آن چنان زشت و شنیع عمل کردند؟!

 در اندیشه‌اش می‌گذرد که در آن واقعه از منظر آن گمراهان و دنیاپرستان، گناه کمی نبود! آلودن دست به آب فرات! باید دستش را قطع می‌کردند! 

چه‌گناهی از این بالاتر، چشمی که به آب فرات افتاده است! باید برای همیشه بسته بماند! لذا با تیر چشمان قمر آل علی را هدف قرار دادند!

واه چه جانکاه‌ است وقاحت جاهلان!

گویی تردید دارد که با آب خروشان فرات غسل کند!

اما شاید سنگینی غم سنگین را جز با آب پرتلاطم و خشمگین فرات نتوان زدود! و یا با اندوه فرات بتوان رنج این فاجعه را تحمل پذیر کرد تا رمقی بماند برای رفتن به محضر دوست و حبیبش! 

 می‌گوید، به دیدار حبیب می‌روم، باید تمیز و آراسته و پاک مشرف محضرش شد!

با همه غم و اندوهش داخل فرات می‌شود و تن‌پوشی ساده و تمیز بر تن می‌کند و خود را معطر و خوشبو می‌سازد و مرکب را رها می‌کند. چون در ورود به کوی دوست باید خلع نعلین کرد و آزاد از نعل محبت دنیا و نعل تعلقات خویش کند.

با تشویش و نگرانی به پیش می‌‌آید.

گام‌هایش را بلندتر‌ بر می‌دارد اندوهگین و سرگشته به دنبال گم‌شده‌ای قدم بر می‌دارد.

نزدیک آمد، کنار قبری توقف می‌کند و شامه‌اش را تیزتر می‌کند، می‌نشیند، از جوان همراهش می‌خواهد که دستش را روی خاک قبر بگذارد. خود را بر قبر می‌اندازد و از هوش می‌رود. 

عطیه مشتی آب بر صورتش می‌چکاند.

 هوشیار می‌شود. دستاتش را روی خاک قبر گشوده است و آرام در حال نجواست و کلماتی را زمزمه می‌کند. 

 صدای آرام زمرمه‌اش به زحمت به گوش می‌رسد.   

عطیه گوشش را به او نزدیک می‌کند تا واضح‌تر بشنود!

آرام آرام صدایش بلندتر می‌شود، با یک دنیا غم و اندوه، حزین و سوزناک هم چنان که دستش را روی تربت پاک آن قبر بی‌آلایش حرکت می‌دهد، می‌گوید: حبیبی حسین! 

تکرار می‌‌کند و لحظه‌ای درنگ،باز می گوید، حبیبی حسین!

گویا بی‌صبرانه دنبال پاسخی است،همچون آن روزهای مدینه که در کوچه‌هایش هر وقت او را می‌خواند، پاسخش را می‌شنید که همه روح و جانش را با خود همراه می‌ساخت!

اما دریغا!

سپس به شکوه لب گشود و گفت: «چگونه دوستی است که پاسخ دوست خود را نمی‌دهد؟»

صدایش به گریه بلند می‌شود!

آن گاه به خود پاسخ داد: «چگونه می توانی پاسخ بدهی، در حالی که رگ‌های گردنت بریده شده، خونت ریخته شده و سرت از بدن جدا گشته است؟! 

هم‌چنان قبر را در آغوش دارد و سخت گریان و نالان است و عطیه نگران حالش!

آن‌گاه امام علیه‌السلام را مخاطب قرار می‌دهد و چنین می‌گوید:

آقای من حقیقتاً که پاک زیستی و پاکیزه از این سرای نفرت انگیز پر گشودی و دل‌های همه عاشقان را در فراقت اندوهگین ساختی! 

دیگر در فراق تو کو دل پاکیزه‌ای؟ تردیدی ندارم که همه خوبی‌ها به خاطر خوبی تو بود!

حبیب من! 

بعد تو دیگر روزهای خوبی بی‌معناست و نشاطی نخواهم داشت!۳

  • صلی الله علیک یا ابا عبدالله!
  • حمید احمدی

 

_______________

 ۱_عطیه بن جناده در سال‌های حکومت امام علی علیه السلام یعنی بین ۳۶ تا ۴۰ هجری قمری در کوفه زاده شد. وی از طایفه بکالی، تیره‌ای از قبیله بنی‌عوف بن امرؤالقیس است. پدرش، سعد بن جناده از قبیله بنی‌عوف و از صحابه رسول خدا‌ و از یاران امام علی و مادرش کنیزی از اهالی روم بود.( سمعانی، الانساب، ج۹،ص۴۰۵) عطیه از دانشمندان اسلامی است که آثاری در تفسیر و معارف اسلامی داشته و در سال ۱۱۱ هجری قمری وفات نمود.

۲_ابن سعد، الطبقات‌الکبری،ج۶، ص۳۰۵.

۳_ر،ک، بحار الانوار، جلد ۶۸، ص۱۳۰، ح ۶۲ خوارزمی، مقتل الحسین، ج۲، ص۱۶۷.

 

  • #کربلا_طریق_الاقصی