تشرفم را به نیت تو معنا می بخشم!
صبح امروز که راهی سفر عتباتم، مرغ خیالم به روزهایی پر میکشد که با او شادترین و پاکترین ایام را داشتم.
جوانی که آئینه صداقت بود و ضمیرش صفحهای پاک و سرشار از خوبیها!
در جلوت شاد و خندان و در خلوت رفیق سجاده و مانوس کتاب خداوند!
وجودش صمیمیت بود و کوهی از گذشت و صفا و محبت!
اهل ندوشن یزد بود و دوستان ندوشنیاش او را آشیخ محمود صدا میزدند و بچههای مدرسه او را آقای جعفری. میخواندنش که همان شهید محمودآقای جعفری ما !
در همه سالهای پرماجرای۱۳۶۲تا ۱۳۶۵ که با او هم حجره و هم مباحثه بودم غور میکنم و همه زوایا و لحظات آن را از خاطر میگذرانم، هیچ سطر و نقطهای از کدورت و شکوه و دلخوری در آن نمییابم.
روزهایی که از شادی ما دیگران شاد و به حیرت به تماشا مینشستند!
خنده قرین همه مجالس ما و نشاط زینت همه بحث و گفتوگوهای ما بود. رغم همه شادیها به نهایت اهل ادب بود و پا از چارچوبهای اخلاقی بیرون نمینهاد. من شیفته این خلق و ادبش بودم و هم علاقهمند دادادگیاش به سالار شهیدان علیهالسلام. گاه در حجره در محفل دو نفره مجلس روضهای برپا میکرد و با زمزمه اشعار و خواندن مقتل حال و هوای خاصی به جمع کوچک و فضای محقر ما میداد که روزها حلاوتش بر ذائقه ما میماند!
الان که از بغداد عازم سامرا هستم چقدر دلتنگش و در فکر آرزوهایش و غصهدار عقب ماندگیهای خودم!
خیلی وقتها در این سفرها احساس میکنم که با او همراهم و با هم و کنار هم همانند روزهای پر شور و شرر جوانیدر قم و عبور از کوچههای قهر و آشتیهایش، هر روز چهار بار از مدرسه حقانی تا مدرسه شهیدین این کوچهها را طی میکردیم. یا در سفرها به مشهد، یزد و جنوب با خندهها و تبسمها و مزاحها و گلستان خوانیهایش خوش بودیم.
آنقدر در این فکر و خیال غرق میشوم که حواسم از همه اطراف و همراهانم منصرف میشود با او گرم در پرواز و سخن میشوم.
تا صدایی و پرسشی پایان مقصد را اعلام و از او جدایم میسازد.
چقدر برای رفتن آماده بود!
هر گاه رایحه عملیات به مشام میرسید یا ناقوسش به صدا در میآمد، بهانهای جور میکرد تا خود را به مصرع عشاق و معرکه جهاد برساند!
کولهاش همیشه در گوشهای از پستوی حجره آماده نگه میداشت وقتی برای بازبینی میگشود، آهی از عمق جانش میکشید و میگفت: این بار میریم انشاءالله!
میریم کربلا!
بعد سرش به آسمان میگرفت میگفت: خدایا امید به تو داریم و جوانیم، ما را ناامید مکن!
در عملیات والفجر هشت وکربلایچهار من و یکی دیگر از دوستان را هم با خود همراه کرد. در طول آن سفر و معرکه به یاد ماندنی حال خوشش پای حرکت همه ما بود.
وقتی از شهدای عملیات یاد میکرد، از غصه صورتش بر افروخته میشد همچون موهای طلاییایش!
چون خیلی غم و اندوه را در جمع خوش نداشت، همه دردها را فرو میخورد و با لحن مزاح میگفت : همه را میبرند ولی به نوبت!
بالاخره نوبت او فرا رسید و در کربلای پنج به دوستان کربلائیاش پیوست!
او رفت اما گمنام و بینشان!
رفت تا طریق الحسین مفتوح گردد.
رفت تا کربلا از پنجه دژخیمان رها شود!
رفت تا مشایه برای همه و همیشه بر روی راهیان کوی حسین در همه اربعینها گشوده بماند!
امروز که این مسیر را رفتم و برگشتم فهیمدم چقدر مدیون شما هستیم!
و گاه دلتنگ حضورتان در این شکوه دلدادگان حسینی در اربعین! اما ایمان دارم که همه این شکوه از عظمت حضور شما شهیدان است!
امروز عهد کردم که زیارتم را اعتلا بخشم و اگر بپذیرید به تو جوانمرد بیتوقع و شجاع هدیه کنم تا بیشتر حضورت را احساس و به تشرفم معنا ببخشم و شرط رفاقت نیز به جا آورده باشم
گرچه تو از آن بینیازی اما من سخت محتاج نگاه آسمانی ات و دعایی از جنس نورت هستم تا در جوار حبیب خدا آرام گیریم و در سایهسار مهر حسینی، شفاعتش روزی مان گردد!
پس بر من منت بگذار و بپذیر تا بهرهای نصیبم شود!
- حمید احمدی
- ۲۵ مرداد ۱۴۰۳
- #کربلا_طریق_الاقصی