حُسنش به اتفاق ملاحت جهان گرفت!
گنبد سبزش دلبری میکند. کمر تا میکنم به تمنا و تماشا، گلدستهها قدم به قدم قد میکشند و نردههای بقیع پدیدار میشوند.
میرسم به باب جبرئیل، خنکای شبستان به پیشواز میآید؛ آمیخته به عطر شکوفههای سنجد و بوته های سبز حنا.
چشمهایم خیس است. شوخی نیست آمدهام مسجد النبی؛ جایی که آخرین پیامبر خدا آنجا زیسته، نفس کشیده، راه رفته، خندیده و حرف زده.
خنکای نرمه نسیمی از داخل شبستان، آغشته به عطر زلال هوریز میکند توی ریههایم. نفس میکشم.
شبستان دلربایی دارد. با ستونهایی بیشمار و سرستونهایی درخشانتر از خورشید.
بهت مطلقم!
پر کاهی هستم بر بال موجی از اقیانوس. کلمه ندارم. خالیام. پوک و پوچم.
مستأجر وادی حیرتم، چه کنم؟
عقل میگوید بنشین و دم مزن، تو را چه به عرض تمنا؟
دل میگوید راه برو، قدم بزن و ننشین،همه بچههای فاطمهاش یک بار آمدهاند اینجا.
راه میروم، از کنار مضجع شریفش رد میشوم؛ از کنار مزارش؛ بیبوس و کنار، نه که نخواهم، نمیشود، میدانید؛ چرا! میگذرم.
حالا همان پر کاه گوشه گرفته است. کلی حرفهایم را توی یک دفتر نوشتهام. حرفهایی که باید بزنم تو غریبستان مجازی!
از عربستان دلم را میگذارم توی منجنیقِ خیال؛ پرت میکنم چند صد کیلومتر آن ورتر خاورمیانه: عراق، کربلا. محتشم میخوانم: این کشته فتاده به هامون حسین توست؟ ....
دلم حسینیه است.
اصلاً تو مسجدالنبی بعد آمدن اینها کسی روضه خوانده؟
زیارت و روضه کِش میآید؛ مثل سوهانهای مایع قم. یاد قم میافتم، یاد فاطمهای که مهمان ایران بود و نشد زیارت برادر کند. تخیلم میگوید از همان روز بود که انارهای ساوه جگرشان سرخ شد و به خون نشستند و از اشکهایش بود که آب قم شور شد.
سلام فاطمه قبر و نشان دار را ابلاغ میکنم.
میرسم به اذان. چه هوشربا است این اذانهایشان؛ ولی دریغ که زیباترین جای اذان را نمیخوانند. توی دلم زمزمهاش میکنم. یاد حرف آقا میافتم : پشتسرشان نماز بخوانید. وحدت داشته باشید.
مُهر تربت آوردن توی مسجدالنبی یک شوخی خطرناکی است!
تلاوتهای قرآن نمازشان بینظیر است. این لحن حجازی بیداد میکند.
سلام را که میدهم یک فرد دیگرم. هوا قند است، زمین و زمان قند است، روحم بوی وانیل میدهد؛ بوی تسبیح چوبی، بوی مشت بسته نوزاد، بوی کاهگل نمخورده.
من چه سبزم امروز. گفتم سبز! اینجا رنگها به هم آمیختهاند. برادرانی که نجیباند و بنده؛ با مشترکاتی از عشق علیه السلام و همه یقین دارند سکه به نام محمد است.
مالزی و اندونزی، هند، پاکستان، بنگلادش، اتیوپی، فرانسه و...
دورش بگردم این یوسف را که از هر قبیلهای خریدار دارد. دردش به جانم که حُسنش به اتفاق ملاحت جهان گرفت.
دورش بگردم این عزیزکرده خدا را که گفت: " من از یوسف بانمکترم"
دورش بگردم که از آسمان برای ما کلمه آورد؛ کلمههای زلال و شفاف و معطر پیچیده در ابریشم کرشمههای قریشی.
کلمههایی آورد که زلالمان کند و برمان گرداند به بهشت!
- (برگرفته از کتاب "خال سیاه عربی" تألیف آقای حامد عسکری،از صفحه۵۸ تا ۶۴)