با حسادت از خاندان کرم و نور دور ماند! برادرزادهاشاست!
فرزند اسماعیل، پسر ارشد امام صادق علیهالسلام که پدرش در حیات امام صادق علیه السلام رخت از این جهان بست.
در زمان امامت امام کاظم علیه السلام مردی شده که مقام و موقعیت امام که عمویش است، آزارش میدهد. چند سالی از محضر جدش امام باقر علیهالسلام و پدربزرگش امام صادق علیهالسلام بهره برده است.
نامش محمد است.
بیمار است مبتلا به حسد!
این کلام نورانی حضرت امیر علیهالسلام است :
"لا راحت للحسود"[۱]
رغم آنکه در خاندان کرم و ایمان رشد یافته است اما به دلیل همین بیماری مهلک به کجراههای پا گذاشت که دین و دنیاش را تباه ساخت.
" فان الحسد یاکل الایمان کما تاکل النار الحطب [۲]
حسد همانند آتشی است که در هیزم افتاده، ایمان را خاکستر می کند."
او از احترامی که امام در بین عالمان و توده مردم برخوردار بوده و اموال زیادی که شیعیان از شرق و نواحی مرکزی و جنوب ایران و عراق و... برای امام ارسال تا هزینه ترویج معارف الهی نماید و از مقام بلند امام که او را در چشم همه حتی عالمان اهل سنت و حکمرانان بزرگ نشانده بود، به شدت رشک میبرد.
حسادت که به جانش نشست، دینش را دستخوش تزلزل ساخت و ایمانش سست گردید. طمع به مال را هم بر او افزود و بر آن حریص شد و خردش از اندیشه درست باز ماند. این کلام امام موسی کاظم چه زیبا حال و درمان او را بیان میکند :
” مَنْ اَرَادَ الْغِنَى بِلَا مَالٍ وَ رَاحَةَ الْقَلْبِ مِنَ الْحَسَدِ وَ السَّلَامَةَ فِی الدِّینِ فَلْیَتَضَرَّعْ إِلَى اللَّهِ فِی مَسْاَلَتِهِ بِاَنْ یُکْمِلَ عَقْلَهُ.“[۳]
تا بدانجا رسید که تصمیم میگیرد علیه امام به خدمت هارونالرشید، حاکم پرنخوت و متکبر عباسی در آید.
اما هنوز کور سویی از نور خاندان بزرگ نبوی در قلب او سو سو می زند تا نسبتش را با امام به خاطر آورد و قبل رفتن به سمت دربار جور، عمویش را ملاقات کند. اما نمیتواند و نگران است که او را به خاطر پیشینه و اندیشهاش نپذیرد، لذا سراغ عموی دیگرش علی بن جعفر میرود که در سفر عمره در مکه است تا او را واسطه و با خود در این دیدار همراه سازد.
علی بن جعفر عریضی درنگ و تاملی میکند و بعد می پذیرد که برادرزادهاش را برای ملاقات با امام که در حومه مکه ساکن بود، همراهی کند و روانه خانه امام میشوند.
وقتی در خانه امام رسیدند، کوبه در را میکوبد و اجازه ورود میخواهد.
علی بن جعفر، خود جریان ملاقات را چنین روایت میکند:
حضرت تشریف آورد و جلوی در اتاق نشست. نزدیک رفتم و سر امام را بوسیدم و عرض کردم: «برای کاری آمدم، اگر خیر باشد، توفیق خدایی است و اگر نه، اشتباه زیاد داریم، این هم یکی از آنها»
فرمود: «چه کاری داری؟» گفتم: «برادرزادهات میخواهد شما را دیدار کند و به نزد هارون برود» فرمود: «کجاست؟ بگو بیاید» بیرون منتظر بود، او را خواندم، نزدیک آمد و سر امام را بوسید و عرض کرد: «قربانت گردم! مرا سفارشی فرمایید تا راهنمای سعادتم باشد» امام فرمود: «تو را سفارش میکنم که از خدا بترس و در خون من، شرکت مکن و خون مرا به گردن مگیر.»
محمد گفت: «خدا ذلیل کند کسی را که به شما سوء قصدی داشته باشد.»
دوباره سر امام را بوسید و گفت: «عموجان مرا سفارشی میفرمایید؟»
امام فرمود: «از خدا بترس و سبب خون من مشو» او هم دوباره نفرین کرد کسی را که درباره امام سوء قصد کند، آنگاه از امام فاصله گرفت تا بازگردد، من هم حرکت کردم تا با او برگردم.
امام فرمود: «علی! بنشین» سپس وارد اتاق شد و مرا خواست، خدمتش رفتم، کیسه زری که در آن صد اشرفی بود، به من داد و فرمود: «آن را به محمد بن اسماعیل بده و بگو هزینه سفرش کند.»
علی بن جعفر میگوید آن را گرفتم و گوشه عبا قرار دادم، دوباره صد اشرفی دیگر داد و فرمود: «این را نیز بده» سپس صد اشرفی دیگر داد و فرمود: «این را هم به او بده» عرض کردم: «قربانت گردم! اگر شما از او بر جان خود بیم دارید، چرا کمکش میکنید! ؟»
فرمود: «هرگاه من به او نیکی کنم و او قطع رحم نماید، خدا اجلش را قطع میکند» آنگاه کیسه چرمی که در آن، سه هزار درهم نقره بود، به من داد و فرمود: «به او بده» از خدمت امام بیرون آمدم و صد اشرفی اول را به او دادم، خوشحال شد و برای عمویش دعا کرد، کیسه زر دوم و سوم را دادم، خیلی خوشحال شد، آنچنانکه فکر کردم از این قصدش پشیمان میشود، سپس سه هزار درهم را به او دادم، پولها را گرفت و راهی شد.
محمد بن اسماعیل نزد هارون الرشید به دارالخلافه رفت، به حاجب وزیر دربار هارون گفت می خواهم امیر المومنین هارون الرشید را ملاقات کنم.
همین که بر هارون وارد شد، چنین گفت: «ای امیرمؤمنان! در زمین، دو خلیفه وجود دارد؛ یکی موسی بن جعفر در مدینه که از اطراف، مالیات برایش میآورند و دیگری تو که در عراق، مالیات میگیری، هارون گفت: تو را به خدا قسم! چنین است؟ محمد: آری! به خدا قسم چنین است، هارون، دوباره او را سوگند داد و او هم، سوگند یاد کرد، هارون صد هزار درهم برایش حواله نمود، آن را گرفت و به مدینه حواله نمود، چون وارد مدینه گشت، مریض شد، هنگامی که پولها رسید، او در حال جان دادن بود و چون درگذشت، پولها را به بیتالمال برگرداندند.[۴]
نه به مالی رسید و نه فرصتی یافت تا مقامی یابد، اما سعایت او سبب شد تا امام به دستور هارون، بازداشت و روانه زندان شود و در همین زندان هم به شهادت رسید.
حمید احمدی
۱۷ بهمن ۱۴۰۲
۲۵ رجب ۱۴۴۵
منابع:
۱-الإرشاد في معرفة حجج الله
۲-الکافی ج۲، باب الحسد
۳- میزانالحکمه ج۱۳، اندرزهای امام کاظم
۴- بحار الانوار ج ۴۸ ص ۲۴۰- ۲۳۹