یکشنبه 4 آذر 1403

صدایت را.....!

هنوز صدایت را می شنوم ! از کنار خیمه های سوخته، از کنار معرکه! در میان سپاه دشمن! هنوز طنین جذاب صدای پرمهرت را از اینجا، کنار اندوه عمه و کودکان پژمرده، می شنوم !


 صدایت را.....!

 هنوز صدایت را می شنوم ! 

از کنار خیمه های سوخته، از کنار معرکه!

در میان سپاه دشمن!

هنوز طنین جذاب صدای پرمهرت را از اینجا، کنار اندوه عمه و کودکان پژمرده، می شنوم!

صدای بوسه هایت بر گلبرگ‌های غنچه نشکفته علی شیرخواره‌ات!

هنوز طنین نگران صدایت با عمه را می‌شنوم که سفارش مرا می‌کردید!

 هنوز نگرانی صدایت در سفارشتان به عمه‌ در نگهداری کودکان جانم را می‌لرزاند!

 پدر!

هنوز نسیم از کنار علقمه صدای بغض آلودت در وداع با عمو را در این‌جا پراکنده می سازد!

 

 هنوز صدای دردمندانه‌ات و هنوز صدای اشک‌هایت، بر بالین یارانت را می‌شنوم!

 هنوز دشت نینوا سرشار از صدای استغاثه‌ توست با غنچه خونین علی، در آغوشت در کنار خیمه‌ها!

 پدر!

 هنوز صدای آغوشت را که مقابل خیمه‌ها برای دختر شیرین زبانت، سکینه گشوده‌ای را می‌شنوم !

هنوز صدای گریه‌های معصومانه علی کوچکت را که تشنه قطره آبی است، جانم را مرتعش می سازد!

پدر!

هنوز ترنم آسمانی تلاوتت در شب عاشورا از خیمه سوخته‌ات در گوشم می‌پیچد و روحم را به پرواز در می‌آورد!

 هنوز صدای دلکش مناجاتت در صبح عاشورا از همه روزنه‌های آسمان، روح و جانم را می‌شکافد!

 پدر!

هنوز می‌شنوم، صدای پای باصلابت و نگران عمو را که شب‌ها تا به صبح در اطراف خیمه‌ات گام می‌زد!

 پدر!

هنوز صدای چشمان نگران علی اکبر را که دائم با تو همراه می‌شد و در پی تو بود را می‌شنوم!

هنوز صدای ناله‌های عمه‌ها بعد زمزمه‌های اشعارت در شب عاشورا را می‌شنوم!

 هنوز صدای چکاچک شمشیر مردان روشن بین سپاهت را می‌شنوم!

 هنوز صدای تکبیر تو را و لرزه‌های دشمن را می‌شنوم!

پدر!

هنوز احساس رایحه مادر را از نفس‌هایت از بوییدن پیراهنی که عمه به تو در آخرین وداعت هدیه داده، می‌شنوم!

هنوز صدای پای نگران و مضطرب قاسم را که در خیمه‌اش برای رخصت نبرد آمده بود را می‌شنوم!

هنوز پدر، صدایت بر بالین پیکرخونین برادرم را از میان معرکه می شنوم و گریه خودم را در آن لحظه که نگران پرواز تو بودم تا مبادا بر بالین اکبر به همراهش پرواز کنید را به خاطر دارم!

اما پدر!

هیچ‌گاه صدای هلهله سپاه دشمن از خاطرم محو نمی‌گردد!

خود شنیدم که چه سان پایکوبی و شادی می کردند!

اما در حیرت بودم که هنوز صدایت می‌آمد که از من دور می‌شد، پس چرا شادمانی و پایکوبی؟!

 پدر!

از صدای لرزان تو از کنار فرات، از صدای بی رمق زانوهایت فهمیدم،

پدر،

عمویم بر زمین افتاد!

ولی آرزو کردم درست نباشد!

دعا کردم که راست نباشد!

اما با صدای استرجاع تو امیدم‌ پاره شد!

پدر! برای تو دعا کردم که برگردی!

هنوز می‌شنوم،

صدای اصابت سنگ ها بر پیشانی‌ات!

صدای افتادنت بر زمین را....!

هنوز می شنوم،

صدای دستان عمه را که بر سر گرفته و تو را می‌خواند و بعد پدر را  وامحمدا! واعلیا!

 پدر!

حالا که عصر روز یازدهم است، ما را بر مرکب‌های بی‌جهاز نشاندند و بر دست و پایم غل و زنجیر افکندند! 

 صدایت را نمی‌شنوم!

دیدم که عمه از سوار شدن مرکب بی زین و جهاز ناتوان بود، اما صدایت نشنیدم!

 

 حتی از نگاهش که آنی به پشت سر برگشت گمانم تو را شاید عمو را می جست! 

 نشنیدم که علی را صدا زنید!

 صدای قربانت تو خواهر، از عمو نشنیدم!

 پدر!

من خجل زده‌ام که توان سوار شدن بر ناقه را نداشتم چند بار بر زمین افتادم، عمه کمکم کرد!

اما صدای نیرو بخش "یا علی"ات را نشنیدم!

  پدر!

مرا ببخشید!

الان که در وسط این میدان و معرکه دیروز ایستاده‌ام، پاسخ پرسش‌های بی‌شمارم را یافته‌ام!

یافته‌ام پدر!

 اصرار عمه به پسر سعد را که ما را از این میدان عبور ندهند!

از پیکرهای غرقه به خون و مثله شهیدان، پاسخم را یافته‌ام!

•از نعش بی‌سر، در آغوش عمه‌ام را که می‌بوییدش.

 از فرود آمدن تازیانه‌ها بر پیکر خواهرانم و زنان و عمه‌ در کنار اجساد مثله شده یافتم!

پدر!

اگر عمه کنارم نبود الان هم‌پرواز تو بودم!

پدر!

هنوز رنجور و بیمارم و در تب مشتعل!

 اما احساس خنکای بوسه.ات بر لبانم، آتشم را فرو می نشاند!

جانم؛ پدرم!

 رمقی به تن نمانده و نای حرکت ندارم، فقط به امید بوسه‌ای بر لبانت روی نی از پی‌ات روانم!

پدر به نیزه دار گو کمی آهسته!

اما نه پدر!

اگر عمه چشم به سر نی بدوزد، کودکانت را ..

 پدر!

 

  السلام علیک یا علی بن الحسین

  • حمید احمدی
  • #کربلا_طریق_الاقصی