اندر حکایت حج و حج گزاری!
● هم ببیند و هم نیک پذیرد !
آورده اند که ذوالنون مصری در سفری گذرش به صحرا فتاد و در حالی که صحرا به برف انباشته بود. در آن صحرای پر ز برف گبری را دید که دامنی به سر افکنده در برف به صحرا روان بود و میدوید دانه ارزن میپاشید.
ذوالنون گفت:
ای دهقان زاده! در این پگاه از چه این ارزن میپاشی؟
گفت: همه عالَم در برف نهان شده، چینه مرغان در این دم ناپدید است. این چینه را برای مرغکان میپاشم تا شاید خداوند بر من رحمت آورد.
ذوالنون گفت: چون تو ازخدا بیگانه باشی، از تو این را نخواهد پذیرفت.
گفت: اگر نپذیرد، خدای این را ببیند؟
گفت: ببیند.
گفت: همین مرا بس باشد.
سال دیگر ذوالنون به حج مشرف شد، در حرم چشمش به آن گبر افتاد که عاشق آسا در طواف است.
او چو ذوالنون بدید، بدو گفت:
ای ذوالنون چرا گزاف گفتی؟
گفتی او نپذیرد ولیک بیند؛ ولی هم دید و هم پسندید و هم نیک پذیرفت.!
گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنائی راه داد
هم مرا جان و دلی آگاه داد
هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش
خواندهست در بیت اللهم همخانگی
باز رستم زان همه بیگانگی
ذوالنون از آن سخن در شگفت شد و از جای برشد و گفت:
خدایا! چنین بهشت ارزان به ارزن میفروشی؟
گبری چهل ساله را به مشتی ارزن بار از گردنش باز کنی؟ دوستی خود را به دشمن میدهی و این را ارزان به ارزنی میبخشی؟
هاتفی از بالا آواز داد:
هر که او را خواند، حق بود. اگر بخواند نه برای علتی است و اگر براند نیز نه به علتی است
گر بخواندش نه بعلت خواندش
ور براندش نه بعلت راندش
کار خلقست آنکه ملت ملتست
هرچه زان درگه رود بیعلتست*
- حمید احمدی
- ---------------
- از منطق الطیر عطار