اندر حکایات حج و حج گزاری!
● به کَرَم مرا خواند!
در حوالی احساء مردی بود خداوند کام و نعمت که داراییاش به احصا نبود. روزگار تجمل از روی وی فرو کشید و آن کام و نعمت همه از دست وی برفت و بد حال گشت.
روزی از سر دلتنگی و بیکامی از خانه بیرون شد و سرگردان و پیاده، بیهدف طریق طی نمود تا ز فرط خستگی روی تلی بنشست و در کار خویش اندیشه میکرد. غُرّه ذیقعده بود و قریب به موسم حج. قافله حاجیان بدید که روانهاند. دلش هوای حج کرد و آهی کشید و سر به آسمان بگرفت و گفت: خدایا تو کریمی، کریم گر ضیافتی آراید، اغنیا و فقرا جدا نکند، همه را تکریم نماید و بر مائدهاش بنشاند.
اما بینم کنون چنین نباشد، فقط اغنیا به تشرف، عزم سفر کردهاند. چرا درهای خانهات بر ما مسکینان بستهای!
چنین نالان و سوزان بود که راکبی حال او بدید که تنها و غمگین و پریشان نشسته، از مرکب فرود و رخصت طلبید و نزدش فراز آمد و بعد از تحیت و پرسش از علت پریشانی و اندوه، بدو گفت: در این مجاورت مسجدی است، من قصد آن دارم، شاید نسیم خانه خدا، راحتی فراهم سازد و غم بزداید!
به همراهش در آن مسجد برفت و نماز بگزارد و در کنار عمودی بنشست. ساعتی بعد بدید قاضی شهر و جماعتی از اعیان و اشراف در آمدند و بنشستند. زمانی نگذشت که خادمی در آمد و گفت وقت حرکت است، کجاوهها تدارک و آماده گشتند.
مرد خود را در میان ایشان تعبیه کرد و همراهشان برفت.
چند ساعتی بعد در سرای مجلل وارد شدند و بر سفره ضیافتی با شکوه که از برای ایشان آراسته بودند، بنشستند.
بعد از صرف غذا، طبقهای تحفه از خلعت و... جلوی هر یک از مهمانان بنهادند، جز این مرد.
خادمی چنین بدید، به میزبان که امیر شهر بود گفت: طَبَق به یک مرد ندادید.
گفت: مگر نامها ننوشته و از قبل هر یک را دعوت نگرفتهاید؟
گفت: بلی ما بیست تن را خواندهایم، بیست و یک آمدهاند!
امیر با تعجب گفت: مرد ناخوانده را بخوانید تا نزد من آید.
گفت: ما ترا نخواندیم، اینان را برای حج خواندیم، چون است در حرم ما ناخوانده در آمدی؟
گفت: ناخوانده نیامدم !
امیر گفت: کی ترا خوانده است؟
گفت: ایشان را که بخواند؟
گفت: مَلِک برای موسم حج خواندهاست!
گفت: مرا کَرِمِ صاحب خانه خوانده است که کریم است!
امیر گفت: آفرین به دعوت کننده تو!
آنگه دوات و قلم بخواست و به خط خویش منشور ولایتی به وی داد و خلعت وزین، نیکو و مرکب خاص به وی اعطا کرد و گفت: هر که را مَلِک ما خواند، خلعت چنان یافت و هر که را کَرِم صاحبخانه بخواند، خلعت چنین و تحفه ثمین بیند!
مرد طایفی سر بر سجده نهاد و چنین تسبیحاش بگفت:
"تَبارَکَ اسْمُ رَبِّکَ ذِی الْجَلالِ وَ الْاِکْرامِ"
ای خدا ای فضل تو حاجت روا
با تو یاد هیچ کس نبود روا…
قطرهای کو در هوا شد یا که ریخت
از خزینه قدرت تو کی گریخت!
- حمید احمدی
- ۹ خرداد ۱۴۰۴